متون ادبی.

انجمن فرهنگی هنری مهتاب زنده رود استان اصفهان

تبلیغات در سایت ما
تبلیغات در سایت ما تبلیغات در سایت ما

تبلیغات سایت

متون ادبی.

 متون ادبى اختصاصى کانال مهتاب زنده رود

⚜ادبیات اقلیت⚜
قالب:داستان 
صاحب اثر:مسعود صفری 
￿
 
سالها پیش توفیق رفیق شد وچندی رامعلم کودکان کار بودم..مدرسه ای که متعلق به کودکان بدسرپرست بود.
از آنان بسیار آموختم.کار و سخت کوشی  را،کودکی نکردن واز همان آغاز مرد بودن را..
دفترهایشان هیچگاه بوی دفتر نمیداد،از یکی بوی نفت  از دیگری بوی نان،آن یکی هم همیشه بوی خرده سبزیهایی که درکارگاه پاک میکرد ازلای کتابهایش به مشام میخورد.
کلاسمان صبح زود بود.صدایشان همیشه خواب آلوده بود. خوابی که کمتر به چشمشان میرفت را به گلویشان ریخته بودند.
دستهایشان از سنشان بزرگتر مینمود
درس خواندنشان هم مثل کار وزندگیشان معمولی نبود. ما باید در یک سال تحصیلی اندازه ی چندسال آنهارا بالا میکشیدیم.مثلا درکلاسی یازده سالششان بود و کلاس اول را میخواندند. انگار همیشه چیزی درکذشته جا گذاشته باشند.
آرزوهایشان  عمیقا به کارشان گره خورده بود..یک روز موضوع انشاء را هدف از تحصیل گذاشتم:
زهرا نوشته بود:میخواهم وقتی غروب  من وقناریم خسته وکوفته از سرکار برمیگردیم یک فال هم برای خودمان دوتا بگیرم،فعلا که نه من سواد دارم نه او..
عطا :اگه بتونم بنویسم خیلی خوبه..اینجوری ماشینایی که شیششون دودیه ونمیتونم حرفما بهشون بزنم یه ها میکنم تو شیششون و کارما براشون توضیح میدم..
 
مدیر مدرسه بمن میگفت باید آنها را بخندانی تا مطلب خوب به خوردشان برود.ولی خنداندن آنها ساده نبود.انگار اگر میخندیدند لبهایشان زخم برمیداشت .گاهی برای بچه ها هزار جور شکلک درمی آوردم که نیشخندی بزنند،انگار دارند به طنزتلخی میخندند....
یکی از بچه ها اسمش فؤاد بود.خیلی شلوغ بود.همیشه یک پای ثابت دفتر بود.اسمش هم مثل کاروبارش  مردانه بود.فؤاد! دم کوره کارمیکرد، هیچوقت نفهمیدم چه کوره ای،ولی حس میکردم رفتار و کردارش لبالب از گرماست گرمتر از بقیه.از گلگونی گونه هاش انگار آتش میبارید.
یکبار صدایش کردم پای تخته بیاید و تکالیفش را انجام دهد..قسمتی از برگه هایش سوخته بود.ترسیده بود که تنبیهش کنم .گفت:آقااجازه تقصیر اوستامون شد آقا..بعد سرش را زیرانداخت وگفت: (اجازه بقیه ی دفترامم سوخت،الان نمیرم کلاس چارم؟) گفتم چرا طوری نیست
ناخوداگاه آمدم ببوسمش، انگار لپهایش پینه بسته بود،از بسکه جلوی آن کوره ی لعنتی ایستاده بود گونه هایش لخت لخت شده بود، من دستان چاک چاک را در مادرم دیده بودم..ولی گونه های اینگونه را هرگز!
توگویی کوره را بوسیده باشی.
بغض گلویم را گرفته بود.دیگر هیچگاه بوسش نکردم حتی وقتی به کلاس چهارم رفت و برگه هایش نسوخت.
یادش بخیر
روزگار غریبیست نازنین...
 


مطالب مرتبط

بخش نظرات این مطلب


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: